این روزها، در میان امواج پرتلاطم زندگی، سردرگمیای عجیب به سراغم آمده است. انگار در میانهی اقیانوسی بیکران ایستادهام؛ میدانم که در پشت صحنه، جریانها دارند به آرامی و با نظم پیش میروند – کارها به سرانجام میرسند و زندگی با ریتم خودش ادامه دارد – اما همچنان یک کمبود نامرئی مثل سایهای مرا دنبال میکند. این کمبود چیست؟ نمیدانم. شاید خلأیی در عمق روحم باشد، شاید هم خستگیهای انباشتهشدهای که مثل ابرهای خاکستری، آسمان ذهنم را تیره کردهاند و نمیگذارند نور به درونم بتابد.
کارهای بیوقفه و خستگیای که انگار پایانی ندارد، مثل زنجیری سنگین پاهایم را به زمین دوخته و هر قدم را دشوارتر میکند. تورم روزافزون، این هیولای خاموش، هر روز آرزوهایم را دورتر میبرد و مسیر رسیدن به آن رویاهای رنگارنگ قدیمی را پرپیچوخمتر میکند. و این سیاهی طولانی که بر وطن سایه افکنده – تاریکیای که انگار نمیخواهد پایان یابد، با خبرهای تلخ، محدودیتهای فزاینده، و حسرتی که در دلهایمان ریشه دوانده – مثل خاری در جانم فرو میرود و آرامشم را میرباید. در سکوت شب، وقتی جهان خاموش میشود و تنها صدای تپش قلبم را میشنوم، دلم برای روزهای بیدغدغه تنگ میشود؛ روزهایی که میتوانستم بینگرانی از فردا، فقط نفس بکشم، به آسمان نگاه کنم و لبخند بزنم. اما حالا، هر گام به سوی آینده، تلاشی دوچندان میطلبد، و این خستگی، تنها جسمم را دربرنگرفته، بلکه روحم را هم در تاروپود خود پیچیده – حسی که انگار در چرخهای بیپایان گرفتار شدهام.
با این همه، در میان این تاریکی، همیشه شعلهای از امید سوسو میزند؛ نوری که در انتهای تونل مرا به سوی خود میخواند. امیدی به نو شدن، به لحظهای که نسیم تغییر میوزد و غبار غم را از قلبم میتکاند. امید به یافتن مسیری هموارتر، جایی که سنگلاخهای زندگی کمتر شوند و آرزوها، مثل ستارههایی در دسترس، بدرخشند. این امید گاهی از دل طبیعت میآید – مثل بهاری که پس از زمستانی سرد و طولانی، زمین را با شکوفههای رنگارنگ زنده میکند – و گاهی از عمق وجود خودم، جایی که میدانم قدرت تغییر و ساختن آینده در دستانم است. باور دارم که این سردرگمی، تنها ایستگاهی موقت در سفری بلند است؛ بخشی از مسیر رشد، که مرا به نسخهای قویتر و کاملتر از خودم هدایت میکند.
پس، با این امید، قدم در مسیر میگذارم. شاید گاهی آهسته، شاید با لبخندی که زیر فشار روزگار کمرنگ شده، اما با قلبی که هنوز به فردای روشن ایمان دارد. منتظر آن روزم که همه چیز دوباره رنگ و بوی تازه بگیرد – روزی که آسمان صاف شود، قلبم سبکتر شود، و وطنم دوباره نفس بکشد.
امید، همیشه همراه ماست، مثل دوستی وفادار که در تاریکترین لحظات هم دستمان را رها نمیکند.
No comments:
Post a Comment